خدای من بمان

 




با دیدگانی تار می نویسم ... 

برای تو و برای دل !

دل !این دل تنگ و تنها ... 

امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم

تو هستی ! در تار و پود لحظاتم....

 اما 

اماسهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده 

چشمانم را از من مگیر

بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... 

برای تو و از تو ! تویی که مهربانترینی...

خدایا !دریاب حال مرا که از وصف حالم عاجزم و خسته

دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را

صبر !صبر را به من هدیه کن !

خدایا !

بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد و مگذار ! 

تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

خدایا !

 مواظبم باش ! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش !

خدای مهربانم ای بی کران نازنین 

عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی !

بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن 

ای قدرتمند بی نهایت کریم.

دوستت دارم ای مهربان ...

تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت ...

با من بمان....

خدا....با من که تنها تو نگهدار منی ! 

به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم.

باران

وقتی دلت بگیرد، دیگر فرقی نمی کند کجا باشی! دلت می خواهد که فقط بباری...
اما
گاهی به بهانه غرور به دنبال جایی هستی که هیچکس نباشد !
زیر باران، قدم زدن در یک خیابان بی انتها و یا تنها راندن در یک مسیر مشخص با گوش دادن به یک ترانه پر از غم و یا حکایت بالش خیس در پی جاری شدن اشک های شبانه...
و حتی گاهی هم هر چقدر که غرور داشته باشی، میان هجمه نگاه ها که بغضت بگیرد، سر بر می گردانی، سکوت می کنی و لمس اشک هایی که نمی خواهی آشکار گردد...
مثل همین حالا !
لابد تو هم خیلی دلت گرفته که می خواهی بباری..

آنکس که آب پای تیرک چوبی میریزد دیوانه نیست

بی شک باغبانی است

امیدوار......

نیا باران

نیا باران زمین جای قشنگی نیست..... 
من از جنس زمینم خوب میدانم 
که گل در عقد زنبور است....! 
و اما یک طرف سودای بلبل... 
یک طرف خال لب پروانه را هم دوست میدارد... 
من از جنس زمینم خوب میدانم 
که اینجا جمعه بازار است 
و دیدم عشق را در بسته های زرد و کوچک 
نسیه میدادند.... 
در اینجا قدر نشناسند.... 
مردم شعر حافظ را به فال کولیان اندازه میگیرند 
نیا باران زمین جای قشنگی نیست.....

نگاه اخر

بر مزارم گریه کن اشکت مرا جان می دهد

ناله هایت بوی عشق و بوی باران می دهد 

دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا 

دستهایت دردهایم را تسلی می دهد

 وقت رفتن لحظه ای برگرد و قبرم را ببین

 این نگاه اخرت بر روح من جان می دهد


هیچکس

حال دلم حسابی بد است

ولی هیچکس به حسابم نمی آورد

 هوا این دور و بر خیلی سرد است.

.ولی....

هیچکس دور و برم نیست که گرمم کند

هیچکس....


کاش می دانستی

کاش می دانستی
 چقدر دلم بهانه ی تو رو میگیرههر روز
 کاش می دانستی
 چقدر دلم هوای با تو بودن کرده
 کاش می دانستی
چقدر دلم از این روزهای سرد بی تو بودن گرفته
 کاش می دانستی 
چقدر دلم برای ضرب آهنگ قدمهایت
 گرمی نفسهایت ،
مهربانی صدایت تنگ شده
 کاش می دانستی
 چقدر دلواپس تو ام
 کاش می دانستی
 چقدر تنهام ،
 چقدر خسته ام و چقدر به حضور سبزت محتاجم
 و همیشه از خودم می پرسم
 این همه که من به تو فکر می کنم
 تو هم به من فکر می کنی......

قانع

رفتی  از  این   دیار  و  ندادی  خبر  مرا       نشنیدی از کسی ،  که چه آمد به سر مرا

گفتم  که  سر ،   به  دامن  آسودگی   نهم       آسوده  ،  کی گذاشت ،  دل  در بدر  مرا

رفتم  برون  ز خلوت او ، همچو آه  سرد        آن دم که همچو اشک ، فکند  از نظر مرا

با  یک  شرر ،  به دامن  صد لاله  میزند       این  داغ  آتشین  که  بود  بر  جگر  مرا

ای کاش ، راه عمر ، به پایان رسیده بود       روزی  که  دیده  بود  در آن رهگذر  مرا

قانع  شدم   به  تلخی   دشنام   از   لبش        قسمت  نشد ز  خوان  قضا ، این قدر مرا 


غباری در شام سیاهی

مرا عاشقی شیدا ، فارغ از دنیا ، تو کردی

مرا عاقبت رسوا ، مست و بی پروا ، تو کردی

نداند کس جانا چه کردی ،

چه ها کردی با ما ، چه کردی

دو چشمم را دریا ،

در افشان ، گهرزا ، تو کردی

روان از چشم ما ،

گهرها ،  دریاها ، تو کردی .

اگر مهری رخشد ، تو آن مهری

اگر ماهی تابد ، تو آن ماهی .

اگر هستی پاید ، تو هستی

اگر بودی باید ، تو بودی .

بی لطف و صفا باشد به خدا ، بی تو هستی ها ،

از دیدارت ، از رخسارت ، پیدا بینم ، سرمستی ها .

نه یک دم از جورت فغان کردم ،

نه دستی سوی آسمان کردم .

منم اکنون چون خاک راهی ،

غباری در شام سیاهی .

جاده ان سوی پل

مرا ديگر انگيزه سفر نيست.
مرا ديگر هواي سفري به‌سر نيست.
قطاري كه نيمشبان نعره‌كشان از ده ما مي‌گذرد
آسمان مرا كوچك نمي‌كند
و جاده‌ئي كه از گرده پل مي‌گذرد 
آرزوي مرا با خود
به افق‌هاي ذيگر نمي‌برد.
آدم‌ها و بويناكي دنياهاشان
يكسر
دوزخي است در كتابي
كه من آن را
لغت به لغت
از بر كرده‌ام 
تا راز بلند انزوا را
دريابم-
راز عميق چاه را
از ابتذال عطش.
بگذار تا مكان‌ها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي پل ده
كه به خميازه خوابي جاودانه دهان گشوده است
و سرگرداني‌هاي جست و جو را
در شيبگاه گرده خويش
از كلبه پا بر جاي ما
به پيچ دوردست جادّه
مي‌گريزاند.
مرا ديگر
انگيزه سفر نيست.
حقيقت ناباور
چشمان بيداري كشيده را بازيافته است:
رؤياي دلپذير زيستن
در خوابي پا در جاي تراز مرگ،
از آن پيش‌تر كه نوميدي انتظار
تلخ‌ترين سرود تهي دستي را بازخوانده باشد.
و انسان به معبد ستايش‌هاي خويش
فرود آمده است.
انساني در قلمرو شگفت‌زده نگاه من
انساني با همه ابعادش- فارغ از نزديكي و بعد –
كه دستخوش زواياي نگاه نمي‌شود.
با طبيعت همگانه بيگانه‌ئي 
كه بيننده را
از سلامت نگاه خويش
در گمان مي‌افكند
در عظمت او
تاثير نيست
و نگاه‌ها 
در آستان رؤيت او
قانوني ازلي و ابدي را
بر خاك
مي‌ريزند…
انسان
به معبد ستايش خويش باز آمده است.
انسان به معبد ستايش خويش
باز آمده است.
راهب را ديگر
انگيزه سفر نيست.
راهب را ديگر
هواي سفري به سر نيست
شاملو